شاعران تهی از شعر همه آمده بودند شبی
تا نفسی
با من خسته از عشق
به تماشای غزلهای جنون بنشینند
شب و من بودم و سرمای زمستان نفس سوز
و همه منتظر آنکه
رهاند دل ما از غل و زنجیر تن و
دل نسپارد
به گلانی که به هر خار دل می بازند
شهر بارانی و سرما و من و یاران همه دلتنگ نشسته
چشم به راه خواب آلوده و دل نگران
و در این حال همه
که ندا آمد و بشکست سکوت یخزده این شب سرما
که هلا منتظران
آنکه از عشق رخش جمله در تاب و تبید
اندرون دل خسپیده تان می گرید
او همین جاست
همین جا
پیش شما
آب در کوزه و ما...
بر بـــــــاد شد آنچه آرزو بـــود جز مرگ و فـنا مرا طلب نیست
فکری سخنـی ورای ظلمــــــت انـدر سر و یا میــــان لب نیست
هیهـــات که رستمــــــــی بیابی نه در عجم و نه در عرب نیست
همتای علـــــــــی میان این قوم از بلـــخ گرفته تا حلـــــب نیست
گر رشک برد قـــرون وسطی بر عصـر حیات من عجب نیست
ور گـریه کند به حال و روزم گو گریه کند رونــــده شب نیست
نالان تر از این قلـــــم شکسته امروز کسی زاهــــل ادب نیست
ای دوست تو ای ساکن دنیای مجازی
جادو شده ای سخت در این شعبده بازی
کوچه هابا پیچ وتاب تا خیابان می روند شاید آنها در مسیر زندگی را برده اند
خون دل است که می اش نام کرده اند
این سرخ وش که در جگر جام کرده اند
گور است این دخمه چارگوش دور تو
کاشانه اش اگر چه دلا نام کرده اند
در انحصار کسی نیست عاشقی
ای در حصار خویش تو را خام کرده اند
کو چهره که از غمت چو زر نیست
بس مانده ز تو فتاده از پا
بس رفته پی ات کز او خبر نیست
فریاد زدی که هان بیایید
از بانگ تو کو کسی که کر نیست
گشتند جهان و برنگشتند
ای وای از آن کسان اثر نیست
تو که حیـــــــــــرون منو تنها گذاری ندونی تــــــــــــــــافلک افغان من بی
ته لاله کوهســاری مو گل جو مو دور افتاده خارم ته سمن بو
چرا سرگشته هر کوه و دشتم بنـــــــــازم قامتت آخر ته ام گو
ز خون پاک تو صحراست رنگین همه یـــــاران یکدل زار و غمگین
کجـــــــــــا رفتی تو ای آرام جانم به دوشم چون کشم این بار سنگین
به نعش غرق خونم باز جان ده به کوه و دشت و هامونم امان ده
امان از محنت و داد از غریبی به چشمان راه جیحونم نشان ده
خدایا عمر مو دیــــــگر تمومه خورم غم پس چرا یارم نیومه
کفن خونین سوار اسب چوبین ولی بــــاز ای خدا او آرزومه
به خــــاک مو اگر روزی بیایی که عقده روح رنجورم گشایی
بپاشون آبی از گوشه دو چشمت که گرد از گور تاریکم زدایی
شو و مو در بیــــابون یاد خونه خدایـــا دردمو یــــــــارم ندونه
شو تاریک و یخبندون و چشمی که اشکش سوی دریاها روونه
آواره منم آنکه به جــــــــایی نرســــیده درمانـده مــــــــنم از همه کس آنکه بریده
کویی که نســـــیم فــــرح از او نگذشته جویی که در آن گشته روان خون دو دیده
اینجــــا نفسی عشق به ما رو نگشــــاده اینجــــــــــــا کسی از مهر کلامی نشنیده