صفحه ها
دسته
به خواندنش می ارزد
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 17428
تعداد نوشته ها : 26
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
          وقتی که از آسمان آتش می بارید تن خسته کوچه زیر پیراهن سیاهش می سوخت. هیچ رهگذری حال او را نمی پرسید  و کوچه تنهای تنها بود. هنگـامی که به یاد روزهــــــای گذشته می افتاد، آه از نهادش بلند می شد . کوچه  در حسرت پوشیدن پیراهن گل بود ؛ مثل  ایام  قدیم ؛ کاش یکبار دیگر میشد... اما...خنجری بار دگر سینه او را شکافت.آه... کوچه از رویا بیرون آمد.دررگهای خشکیده  او دگر هیچ نبود.جراح آمده بود تا با قلبی که خود ازفولاد ساخته بود ، خون پس مانده  را در رگهای  کوچه به جریان اندازد. اما این کوچه دیگر کوچه نبود.
دسته ها :
شنبه دوم 9 1387
X