ما که می بینی خموش افتاده ایم
گوشه ای بی جنب وجوش افتاده ایم
زیر خاکستر همانا آتشیم
لیک از اسبی چموش افتاده ایم
آن هماوردان رزم رستمیم
ما که این سان از خروش افتاده ایم
که من سرشار از شعر و سرودم
بیا بشکن سکوت بی نوا را
ز سازم بشنو آواز خـــــدا را
عشق را ز دریاها رصد کرد
موج را می شود چون نهنگی
زیر و بالا ندید و لگد کرد
می توان سفر مثل ماهی
فارغ از قصه جزر و مد کرد
گر طمع طعمه را واگذارد
سالها زندگی می شود کرد
هم رهی هم همرهـــی هم ابتدا و انتـــها ما نبودیم و نباشیم و ندانــــــــــــم چیستیم
نی نامه را
تفسیر می خوانی
نمی دانم زمان از من گذر کرده است
یا من از زمان
ولی پیمودن چندین هزاران سال را
از خطوط چهره ام
استنباط خواهی کرد
کوی و برزن
قصه در هم شکستنم را
مثل هر شب
این شب تارم
سر به بالین حسرت میگذارم
می خورم باز
غصه از پا نشستنم را
خانه لبریز از انجماد است
کوچه لنگرگاه باد است
کار مهر و مه کساد است
می نشینم می نویسم
کنج خانه
داستان دست و پا بستنم را
پیش رو کاغذی پاره پاره
رخوت انگشتان خسته
را
به میدان می کشاند
از غزل مثنوی از قصیده
طبع شعرم دیگر بریده
حکم قانون جنگل روان گشت
کهنه شد فدای نو رسیده
شعر هم مثل دل قطعه قطعه
خالی از هر شعور وحضوری
بنگر امشب
معنی از هم گسستنم را
جای من و تو در این منزل ویرانه نیست مثل من اینجا کسی بی کس و بیگانه نیست
تا که دلت مامن دیو و دد و اژدهــــاست غیر تباهی کسی ساکن این خـــــانه نیست
بلبل از گل جدا مرده در اینجا رهــــــــا شمع خموشــــــم دگر همدم پروانه نیست
خسرو شیرین سخــــن روح ندارد به تن لیلی گلگون کفن محـــــــرم دیوانه نیست
زلف گره گیر یار گم شده در خاک وخار آینه و شانه هست گیـسوی بر شانه نیست
دیده همه گریـــــه و سینه همه آتش است زندگی ام مردن است تا دم جانانـه نیست
آنچه با خون جگر اندوختی آتشی انداختی و سوختی
چون شکایت پیش داور می بری خود ندانستی و نار افروختی
این فراافکندنت دیگر ز چیست از کجا این حقه ها آموختی
گر به بادمجان نگاهی داشتی کی ترا خر کره ای بسپوختی
بلا از آسمان آمد فرود و به صحرای دلش سیل غم آمد
ندیده خود زهستی رنگ شادی به تن اندوه و جان را ماتم آمد
اگر چه در بیابان زیر پای ذبیح اله صفای زمزم آمد
به روز واقعه خاموش و بی تاب قمر از آسمان علقم آمد
رها از جور دوران چند نالی نوشتن را قلم قوت کم آمد
ندارم هرگز از مستی زکس من بیم وپروایی
مبادا دست من کوته ز دامان می و ساقی
ندیدم گرچه من خیری از این پیمانه پیمایی
در این گل خانه هستی نچیدم جز گل مستی
بگو بازار دنیا را از این بهتر چه سودایی
به ظاهر خرقه پوشیدم نهانی باده نوشیدم
خداوندا به دادم رس نه دین دارم نه دنیایی
شاعران تهی از شعر همه آمده بودند شبی
تا نفسی
با من خسته از عشق
به تماشای غزلهای جنون بنشینند
شب و من بودم و سرمای زمستان نفس سوز
و همه منتظر آنکه
رهاند دل ما از غل و زنجیر تن و
دل نسپارد
به گلانی که به هر خار دل می بازند
شهر بارانی و سرما و من و یاران همه دلتنگ نشسته
چشم به راه خواب آلوده و دل نگران
و در این حال همه
که ندا آمد و بشکست سکوت یخزده این شب سرما
که هلا منتظران
آنکه از عشق رخش جمله در تاب و تبید
اندرون دل خسپیده تان می گرید
او همین جاست
همین جا
پیش شما
آب در کوزه و ما...