بلا از آسمان آمد فرود و به صحرای دلش سیل غم آمد
ندیده خود زهستی رنگ شادی به تن اندوه و جان را ماتم آمد
اگر چه در بیابان زیر پای ذبیح اله صفای زمزم آمد
به روز واقعه خاموش و بی تاب قمر از آسمان علقم آمد
رها از جور دوران چند نالی نوشتن را قلم قوت کم آمد
ای دوست تو ای ساکن دنیای مجازی
جادو شده ای سخت در این شعبده بازی
خون دل است که می اش نام کرده اند
این سرخ وش که در جگر جام کرده اند
گور است این دخمه چارگوش دور تو
کاشانه اش اگر چه دلا نام کرده اند
در انحصار کسی نیست عاشقی
ای در حصار خویش تو را خام کرده اند
کو چهره که از غمت چو زر نیست
بس مانده ز تو فتاده از پا
بس رفته پی ات کز او خبر نیست
فریاد زدی که هان بیایید
از بانگ تو کو کسی که کر نیست
گشتند جهان و برنگشتند
ای وای از آن کسان اثر نیست
تو که حیـــــــــــرون منو تنها گذاری ندونی تــــــــــــــــافلک افغان من بی
ته لاله کوهســاری مو گل جو مو دور افتاده خارم ته سمن بو
چرا سرگشته هر کوه و دشتم بنـــــــــازم قامتت آخر ته ام گو
ز خون پاک تو صحراست رنگین همه یـــــاران یکدل زار و غمگین
کجـــــــــــا رفتی تو ای آرام جانم به دوشم چون کشم این بار سنگین
به نعش غرق خونم باز جان ده به کوه و دشت و هامونم امان ده
امان از محنت و داد از غریبی به چشمان راه جیحونم نشان ده
خدایا عمر مو دیــــــگر تمومه خورم غم پس چرا یارم نیومه
کفن خونین سوار اسب چوبین ولی بــــاز ای خدا او آرزومه
به خــــاک مو اگر روزی بیایی که عقده روح رنجورم گشایی
بپاشون آبی از گوشه دو چشمت که گرد از گور تاریکم زدایی
شو و مو در بیــــابون یاد خونه خدایـــا دردمو یــــــــارم ندونه
شو تاریک و یخبندون و چشمی که اشکش سوی دریاها روونه
آواره منم آنکه به جــــــــایی نرســــیده درمانـده مــــــــنم از همه کس آنکه بریده
کویی که نســـــیم فــــرح از او نگذشته جویی که در آن گشته روان خون دو دیده
اینجــــا نفسی عشق به ما رو نگشــــاده اینجــــــــــــا کسی از مهر کلامی نشنیده